danialdanial، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

دانیال زرنگ مامان بابا

مهمونی خونه عمو فرزین و مهسا جون ( رفتن خونه مامان بزرگ)29 مهر 90.

سلام پسر گلم. امروز صبح جمعه بلند شدیم و بابا رفت نون تازه گرفت و صبحانه خوردیم و مشغول اماده شدن برای رفتن به مهمونی بودیم,اخه خونه عموی مامان ,عمو فرزین و مهسا جون دعوتیم. تو هم قرار شد که بری خونه مامان شهنار و با بابا بزرگ و عموبابک و بهداد باشی. چون مهمونی ظهر بود و وقت خوابت بود قرار شد که بری پیش مامانی . که تا عصری بودی و کلی بهت خوش گذشته بود و بازی و کباب خورده بودی و ... تا من و بابا اومدیم دنبالت که با تیپ جدیدت اومدی و چه عروسکی شدی عزیزم. من و بابا هم رفتیم خونه عمو فرزین و مهسا جون و مامان ملک هم بود و جای تو خالی بود. به ما گفتند : پس دانیال کو ؟ و ما هم توضیح دادیم و تا عصری دور هم بودیم...
30 مهر 1390

کادوی مامان بزرگ.(مامان شهناز)

اینم کادوهایی که مامان بزرگ زحمت کشیده و خریده. ما که از خونه عمو فرزین اومدیم دنبالت لباس های جدیدت تنت بود و چقدر هم بهت میاد پسرم. (ممنون از مامان شهناز به خاطر زحماتش و لباس های قشنگی که برات خریده .) ...
30 مهر 1390

بادکنک دنی.

اینم بادکنک دانیال که بابا دامون براش خریده . اخه دنی خیلی بادکنک دوست داره, تا دیدی کلی ذوق کردی و همش دستت بود و بازی می کردی. (مرسی بابا دامون دوست دارم) ...
30 مهر 1390

خرید و گشت و گذار با بابا دامون.28 مهر 90

سلام عزیزم. امروز پنجشنبه تا عصری با هم خونه بودیم و برای خودت سرگرم بازی و یکمی توی اتاقت مشغول بودی. ناهارت خوردی و خوابیدی و عصری با بابایی رفتین با ماشین گشت و گذار. توی مسیر با هم پارک هم رفتین و میوه های مورد علاقتم ( انار و هندوانه) را هم خریدین. خلاصه حسابی با هم خوش گذراندین. منم مهمونی دعوت بودم و رفتم و شب اومدم , دیدم که شام خوردی و شیر و .... داری بازی می کنی. ( مرسی از تو همسر عزیزم که همیشه یار و یاور من بودی و به فکر من هستی, دوست دارم.) ...
30 مهر 1390

عکس فوق العاده از دانیال. 26 مهر 90.

ای خدا , مامان قربونت بره , این چه مدل خوابیدنه؟؟؟؟؟؟؟ امروز خیلی پسر خوبی بودی و سرگرم بازی و ناهارت خوردی و خوابیدی. عصر هم با بابا رفتین قدم زدین و خرید کردین و اومدین خونه. شامت خوردی و بعدم هوس موز کرده بودی و موزتم خوردی. و من و بابا نشستیم پای تلویزیون و بعدم من اومدم سراغ وبلاگت. ( نکته جالب: تا وارد وبلاگ شدم دیدم بالای منوی کاربران عکس خوشگل تو و کلی ذوق کردم.) خلاصه دیدیم تو رفتی توی اتاقت و داری بازی می کنی. بهت سر می زدیم یواشکی و می دیدیم که مشغول بازی هستی. و بعد از یک مدت اومدیم دیدیم که بالشتت گذاشتی روی تخت و خوابیدی. به همین شکل که بودی اومدیم قربون صدقت رفتیم و بابا ازت عکس گر...
27 مهر 1390

خونه مامان بزرگ .( عروسی شیرین جون) 25 مهر 90.

مامان جان سلام. عزیزم این چند روز حسابی سرمون شلوغ بود و در خرید و رفت و امد بودیم. امروز عروسی شیرین , دختر دایی مامان بزرگه. ظهر تو رو بردم خونه مامانی و من رفتم ارایشگاه و اماده شدن و .... ما عصری رفتیم عروسی و جای همگی خالی خیلی خوش گذشت. تو هم پیش مامان و عموها بودی و دوست داشتم که با خودم ببرمت ولی می دونستم که خسته می شی . اما پسرم بدون که لحظه به لحظه به یادت بودم و چون وسط هفته بود و بابا هم کار داشت نیومد و من رفتم و شما ها هم دوتایی با هم بودین. عروسی خیلی خوش گذشت و شب به یادموندنی بود. (((( شیرین جون و شاهین جان مبارکه , خوشبخت بشین.))))) ...
27 مهر 1390

یک عصر مردونه . دنی و بابا دامون. یکشنبه 24 مهر 90.

عسلم دوست دارم. امروز از عصری با بابا خونه بودی . چون مامان رفته بود بیرون و کار داشت .تو هم برای خودت اسباب بازی هات ریخته بودی و مشغول بودی, اومدم بابا شام هم درست کرده بود و حسابی زحمت کشیده بود. ( خیلی دوستون دارم , عزیزانم.) ...
27 مهر 1390

کلاس دنی جیگر. 23 مهر 90

عزیزم سلام. امروز شنبه تا عصری با هم خونه بودیم . مثل همیشه بازی و کارتون گذاشتم و قبلا" اصلا" دوست نداشتی , اما حالا یک کمی نگاه می کنی. ناهار خوردی و خوابیدی و عصر هم با بابا رفتین کلاس و خیلی ازت راضی بودند. ...
26 مهر 1390

حکایت من و دنی. 21 مهر 90

سلام عزیزم. امروز پنجشنبه از صبح که بلند شدی روز خوبی نداشتی. یعنی همش مامان اذیت کردی, بهونه داشتی و ظهرم نخوابیدی. تا بابا اومد خونه و خلاصه یک روزایی مامان و بابا رو خیلی اذیت می کنی. عصری بردیمت پیش مامان بزرگ و من و بابا رفتیم خرید داشتیم و شب اومدیم دنبالت. تا من سر کوچه دیدی که از ماشین پیاده شدم ذوق کردی و پریدی بغلم. شام هم کباب از بیرون گرفتیم و خوردیم . ( می دونم که مامان و بابا را خیلی دوست داری و هنوز کوچولویی و از قصد که اذیت نمی کنی عشقم.)               ((((شب بخیر عزیزم, به خدا می سپارمت.)))) ...
23 مهر 1390